روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.
پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند،
بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم، گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم.
در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: آهای تو، مواظب باش.
آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است…
✍️ با منطق مورچه زندگی کن
🔹منطق مورچهای دارای چهار قسمت است.
🔸اولین بخش آن این است:
«یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
🔹اگر آنها بهسمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقفشان کنید، بهدنبال راه دیگری میگردند.
🔸بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند. آنها به جستوجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
🔹بخش دوم این است:
«مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
🔸این نگرش مهمی است. نمیتوان اینقدر سادهلوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است!
🔹پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند. باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید، به فکر سنگ و صخره هم باشید.
🔸سومین بخش از منطق مورچه این است:
«مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
🔹این هم مهم است. در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، بهزودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
🔸اگر دوباره سرد شد، آنها برمیگردند به لانه. ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند. آنها برای بیرونآمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
🔹چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
«یک مورچه در تابستان چهقدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
🔸هرچهقدر که در توانش باشد.
🔹پس:
هرگز تسلیم نشو؛
آینده را ببین (زمستانی بیندیش)؛
مثبت بمان (تابستان را بهخاطر بسپار)؛
همه تلاشت را بکن.
🍃✨گويند روباهى متكبر و خودخواه بود، چند پر طاووس در حادثه اى بر تنش فرو ريخت ، پيكر زشت خود را با آن پرها بياراست ، وقتى كه زيبايى ظاهرى خود را ديد، زشتى پيكرش را فراموش كرد و از هم نوعان خود جدا گرديد و به جمع طاووس ها پيوست .
👈✨وقتى كه طاووس ها آن چهره ناساز و زشت را ديدند، با منقارهاى خود آن پرها را از پيكر روباه كندند و روباه را از خود دور ساختند.
روباه غرق اندوه شد و به سوى هم نوعانش شتافت ، روباهان نيز از او دورى كردند.
يكى از روباهان گفت : اگر آنچه داشتى به آن قناعت مى كردى ، نه نيش منقار طاووس ها را مى ديدى و نه نفرت روباهان را.
⛔️ آدما رو تحقیر نکنیم
تحقیرها تو دل ته نشین میشن؛
کم کم مثل سنگ میشن،
سنگها تبدیل به عقده میشن،
اون وقت مجبوره برای جبران عقدهها،
حس غرور بگیره،
تا تجربهی تلخ تحقیر رو فراموش کنه،
تا بتونه بقیه رو تحقیر کنه…
آدما رو تحقیر نکنیم
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. مامور مرزی میپرسد: در کیسهها چه داری؟ او میگوید: چند قطعه سنگ و کلوخ! مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز سنگ و کلوخ چیز دیگری نمییابد؛ بنابراین به او اجازه عبور میدهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع هر هفته یک بار تکرار میشود و مأموران به خیال اینکه مرد دوچرخه سوار، مجنون است، خیلی با او کاری نداشتند. هفت سال به این شکل سپری میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. روزی یکی از مأموران در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
مرد میگوید: دوچرخه…!
⚠️ مراقب باشید رسانهها شما را به نکات انحرافی سرگرم نکنند!