بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟!!
گفت:
دل بر انچه نمی ماند نمی بندم؛
فردا یک راز است نگرانش نیستم؛
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم؛
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم؛
از فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند…
میدانم خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست…
ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولی او قرنهاست که خدایی میکند…
پس به او اعتماد دارم…
برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم…
🔹بعضی وقتها آدمها الماسی در دست دارند. وقتی چشمشان به یک گردو میافتد، خم میشوند تا گردو را بردارند، اما الماس روی زمین میافتد. الماس قِل میخورد و به عمق چاهی فرومیرود.
🔸میدانید چه میماند؟
یک آدم…، یک دهن باز…، یک گردوی پوک… و یک دنیا حسرت…
🔹مواظب الماسهای زندگیمان باشیم. شاید بهدلیل اینکه صاحبشان هستیم و بودنشان برایمان عادی شده، ارزششان را از یاد بردهایم.
🔸الماسهای زندگی؛ پدر، مادر، همسر، فرزند، سلامتی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و… هستند.
#پندانه
🔴آنچه را ذخیره کردهای، به دست سارق ایام مسپار
✍️مردی مزرعهای آفتابگردان کاشت و محصولش را در چند گونی ریخت و در انبار خانهاش ذخیره کرد تا نزدیک عید گرانتر شود و آنها را بفروشد.
دزدی شب به انباری او زد و تمام آفتابگردانها را برد و در ته یکی از گونیها، کمی از آفتابگردانها را رها کرد.
او دست نوشتهای به این مضمون گذاشت:
«زحمت یکسالهات برای من بود. این مقدار را هم گذاشتم، یک موقع نبری مصرفشان کنی. برو کشت کن سال بعد همین موقع باز در خدمتم!»
در روایت آمده است:
«هر روز فرشتهای بین زمین و آسمان ندا میدهد؛ ای مردم بسازید برای ویران شدن، و بزایید برای مردن، و بگذارید دنیا را و بگذرید از مال دنیا برای بردن.»
هرساله جمع میکنیم و دزدِ نفس با خوردن و خوابیدن؛ تمام زحماتمان را از ما میگیرد و میدزدد و ما آسوده برای سالِ بعد کار میکنیم و دو دستی نتیجۀ زحمات و تلاشمان را تحویل سارق ایام میدهیم و روزِ مرگ، میبینیم چیزی برای خودمان باقی نگذاشتهایم و دریغ از هیچ انفاق و بخشش و عمل صالحی!
بعد از کربلا دیگر هیچ بهانهای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمیشود.
▪️حضرت رقیه به ما آموخت که میشود حتی با سلاح اشک، در گوشۀ یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود…
▫️شهادت #حضرت_رقیه را محضر امام زمان ارواحنافداه تسلیت عرض میکنیم.
✍️ قبل از حرف زدن، سخن را در مغزت هضم کن
?پسر جوانی بیمار شد. اشتهایش کور شد و معدهاش او را از خوردن هر چیزی معذور داشت.
?حکیم برایش عسل تجویز کرد. جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود، لذا نمیخورد.
?حکیم گفت:
بخور و نترس که من کنار تو هستم.
?جوان خورد و بدون هیچ دردی، معدهاش عسل را پذیرفت.
?حکیم گفت:
میدانی چرا معده تو عسل را قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
?جوان گفت:
نمیدانم.
?حکیم گفت:
عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک بار در معده زنبور هضم شده است.
?پس بدان که عسل غذای معده تو و سخن غذای روح توست.
?اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز قبل از سخن گفتن، سخنانت را در مغزت سبک و سنگین و هضم کنی سپس بر زبان بیاوری!