بعد از کربلا دیگر هیچ بهانهای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمیشود.
▪️حضرت رقیه به ما آموخت که میشود حتی با سلاح اشک، در گوشۀ یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود…
▫️شهادت #حضرت_رقیه را محضر امام زمان ارواحنافداه تسلیت عرض میکنیم.
✍️ قبل از حرف زدن، سخن را در مغزت هضم کن
?پسر جوانی بیمار شد. اشتهایش کور شد و معدهاش او را از خوردن هر چیزی معذور داشت.
?حکیم برایش عسل تجویز کرد. جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود، لذا نمیخورد.
?حکیم گفت:
بخور و نترس که من کنار تو هستم.
?جوان خورد و بدون هیچ دردی، معدهاش عسل را پذیرفت.
?حکیم گفت:
میدانی چرا معده تو عسل را قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
?جوان گفت:
نمیدانم.
?حکیم گفت:
عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک بار در معده زنبور هضم شده است.
?پس بدان که عسل غذای معده تو و سخن غذای روح توست.
?اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز قبل از سخن گفتن، سخنانت را در مغزت سبک و سنگین و هضم کنی سپس بر زبان بیاوری!
از جر و بحث با فرد نادان بپرهیز
?روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه شدن با یک نادان دید.
?به او گفت:
مدتها بهدنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرندهای شاخ نداده است؟
?سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر میتواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است.
?انسان نیز، زمانی که میتواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند.
?بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. این پَر پرواز را فقط علم به انسان میدهد و شاخ گاو را جهالت.
?طمع، تمام داراییات را میبرد
✍️پیرمردی جوانِ طمعکار خویش را نصیحت میکرد.
پیرمرد گفت:
ای پسر! این بوتۀ آفتابگردان را بهدقت نگاه کن. چون طبقش سنگین است، کمرش خم شده و بهزودی از کمر خواهد شکست. اگر هم نشکند، قادر به پُرکردن دانههای خود نخواهد بود.
آن یکی آفتابگردان را نگاه کن، چون طبقش سبک است، کمرش نخواهد شکست و دانههای خود پُر خواهد کرد.
بدان که طمع نیز چنین است. انسان طمعکار هرگز چنین نیست آنچه را که طمع کرده است از دست دهد، بلکه هرچه را که دارد هم میبازد و کمرش میشکند؛ و طمع همۀ دارایی انسان را چون سیلاب میبرد.
✍️فردي چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبراي من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد .
آن مرد گفت :
گردوها را مي خوري نوش جان ، ولي من صداي دعاي تو را نشنيدم..
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي , خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده است .
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مکن..
که خواجه خود روش بنده پروري داند