داستان
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. مامور مرزی میپرسد: در کیسهها چه داری؟ او میگوید: چند قطعه سنگ و کلوخ! مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز سنگ و کلوخ چیز دیگری نمییابد؛ بنابراین به او اجازه عبور میدهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع هر هفته یک بار تکرار میشود و مأموران به خیال اینکه مرد دوچرخه سوار، مجنون است، خیلی با او کاری نداشتند. هفت سال به این شکل سپری میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. روزی یکی از مأموران در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
مرد میگوید: دوچرخه…!
⚠️ مراقب باشید رسانهها شما را به نکات انحرافی سرگرم نکنند!