گوشه ای از زندگی شهدا
#خاطرات_شهدا ?
?جزیره مجنون بود و موتوری که آقامهدی هر چه وساطت می کرد تا آن را به کسی بدهم فایده ای نداشت که نداشت تا اینکه یک روز متوجه شدم، موتور نیست، به سرعت خودم را به آقا مهدی رساندم و گفتم موتورم نیست شما ندیدید کی آن را برداشته⁉️
?آقا مهدی لبخندی زدو گفت: نگران نباش، من موتورت را دادم به حاج_همت، او به موتور احتیاج داشت و من هم نتوانستم بهش جواب رد بدهم.
?چند ساعتی گذشت که خبر شهادت حاج همت رسید. او در حالی که بر روی موتور سوار بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده بود?.
?48 ساعتی به شهادت_آقامهدی مانده بود که با هم با ماشینی که به دستور او به من واگذار شده بود، به مقر لشکر که در سردشت بود، آمدیم. آن شب را با آقا مهدی گذراندیم و برای من بسیار خاطره انگیز شد. فردا صبح آقا مهدی از من سوئیچ ماشین را خواست که من در جواب درخواستش گفتم: نکند این ماشین هم مانند موتور شهید همت در جزیره_مجنون بشود؟!
?در هر حال کلید ماشین را به او دادم و خودم راهیم هاباد شدم. همان شب بود که یکی از بچه های شاهرود در خواب دیده بود که هواپیماهای بعثی مقر لشکر را بمباران کرده اند و همه بچه ها از ناراحتی قلبشان آتش گرفته است.
?دلم به شور افتاد و فردا صبح برای تعبیر خواب به سراغ یکی از بچه ها رفتم که او گفت: صدقه بدهید و دفع بلا کنید که قرار است بلایی سر لشکر بیاید.
?هنوز چند ساعتی نگذشته بود که آقامهدی و آقا مجید در حالی که هر دو سوار بر همان ماشین بودند به شهادت رسیدند.
شهید_مهدی_زین_الدین